خاطره بی سوادی

خاطره بی سوادی

خاطره بی سوادی

 

خاطره بی سوادی
همیشه هر جا حرف از بی سوادی می شد خیال می کردم تو دنیای امروز فقط پدربزرگ ها و مادربزرگ ها هستند که سواد ندارند.
از این بابت خوشحال بودم که همه بچه های کشورم سواد دارند و کسی مشکل بی سوادی ندارد.

یک شب که قرار بود با خانواده به جمکران برویم با خودم قصد کردم به نیت ظهور چند تا کتاب کم حجم و جذاب درباره آقا با خودم ببرم و بدهم که مردم بخوانند.
توی صحن جمکران راه می رفتم و خوب چشم می گردوندم که کتاب رو به کی بدم.
یکدفعه دختر جوانی را دیدم.
بنظرم مورد مناسبی بود!
جلو رفتم و سلام کردم و بعد تند تند شروع کردم از کتاب تعریف کردن.
بنده ی خدا فقط نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت!!!

بعد که صحبت هام تمام شد کتاب رو به سمتش گرفتم و گفتم بفرمایید!
با خجالت نگاهم کرد.
قدمی عقب رفت و گفت: سواد ندارم.
دوست نداشتم او را خجالت زده ببینم، با محبت تو چشماش نگاه کردم و گفتم خیلی التماس دعا.
خداحافظی کرد و بدون معطلی رفت.
خیلی ناراحت شدم که هنوز آدم بی سواد کم سن و سال وجود دارد؛
خیلی ناراحت شدم که …


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یادداشتهای یک ذهن ناقص محصولات زیبایی و چاقی لاغری کیانی بهرام نورائی کویر رایانه گلشن چت | آيناز چت پارسي خبر youmovies ایتا لینک پایان نامه رشته علوم تربیتی حاج قاسم یک فرد نبود؛یک اندیشه بود!